عکس شیرینی کشمشی بدون فر
رامتین
۴۴
۲.۰k

شیرینی کشمشی بدون فر

۷ اردیبهشت ۹۹
ممنونم دوستان از کامنتای مهرآمیزتون😘😘.
کم کم وبه مرور زمان علاقه ام به مدرسه زیاد شد واز میزان دلتنگیم برای مادرم کم شد،هر چند همیشه منتظر زنگ آخر بودم تا خودمو برسونم خونه وبا یه نفس عمیق عطر نهارو حس کنمو حدس بزنم نهار چیه.
آرزوم این بود هر روز ماکارونی باشه که عاشقشم.
روزایی که ماکارونی داشتیم برام بهترین روز بود بخصوص اگر پاییز وزمستون بود واز ماکارونی روز قبل مونده بود،مادرم ماکارونی رو میذاشت رو بخاری تا ما می رسیم گرم باشه وهیچ چیزی لذت بخش تر از این نبود که دستای یخ کردمو دور قابلمه حلقه کنم وبا گرمای مطبوع وبوی خوش غذای مورد علاقم وجودم گرم بشه.
تو خانواده ما رسم بود که چهارتاییمون دور سفره جمع باشیم،مادرم میگفت نمیشه که هر کی رسید غذاشو بخوره وبره برکت غذا وسفره به دور همیه.اغلب ما یه ته بندی میکردیم تا پدرم از اداره بیاد ودور هم غذامونو بخوریم.
سر سفره از کارایی که کردیم حرف میزدیم ومیگفتیم ومیخندیدیم.
همیشه درخانوادمون احترام به همدیگه حرف اول رو میزد.بعدم صحبت کردن درمورد مشکلاتمون وهمفکری کردن.پدر ومادرم چیزی رو از هم مخفی نمیکردن وهمه چیو به هم میگفتن.مهمانی به فامیلامون میدادیم ومیرفتیم منزلشون وروابطمون خوب بود.
کم کم روزها وماهها وسالها گذشت.
من برعکس دوران کودکیم به مرورکم رو وکم حرف شدم.
انقدر کم حرف وخجالتی که اگه سوالی برام پیش میومد از پرسیدنش از دبیرام وبعدها از استادام منصرف میشدم.
البته در جمع های خانوادگی وجمع دوستام دخترشاد وبگو بخندی بودم ولی جمعهای یکم غریبه تر نه،وترجیح میدادم شنونده باشم ویا در باز کردن سر صحبت پیش قدم نشم.
دوران راهنمایی ودبیرستانمم با موفقیت پشت سر گذاشتم.همیشه دلم میخواست باعث سربلندی پدر ومادرم بشم.اگر کسی بهم میگفت آفرین به پدر ومادرت که همچین دختر خوبی بار آوردن ذوق میکردم.
گاهی که صحبتهای پدر ومادرمو میشنیدم که خدارو شکر میکردن بخاطر داشتن بچه های موفق وسربه راه خوشحال میشدم.
خوشحال از اینکه سربلندشون کردم.
دیپلممو گرفتم وچون همیشه عاشق طرح ورنگ وهنر بودم در دانشگاه رشته معماری رو انتخاب کردم.
برادرمم که درسش تموم شده بود تو همون دوران تصمیم گرفت ازدواج کنه.
دختر یکی از اقوام دورمونو پسندید ورفت وآمدا شروع شد وعلاقه ودلبستگیاشون زیاد شد،نامزد کردن وبه قول همشهریامون یه مهمانی شیرینی خوری گرفتن.همه خوشحال وشاد بودیم...
مهریه رو خانواده عروس گفتن و برادرم گفت لطفا طوری بنویسید که توانشو داشته باشم ودرنهایت دوطرف به توافق رسیدن .تاریخ عقد رو تعیین کردن وبرای خریدها مادر عروس نیومد وگفت هر گلی زدین به سرخودتون زدید.مادرمنم نیومد وگفت نمیام که یک وقت عروس موقع خرید کردن معذب نشه ورعایت خرج ومخارج رو نکنه.
بزار هر چی دلش میخواد بخره،فقط برادرم به من گفت که تو هم بیا بریم ومنم از خدا خواسته همراهشون می رفتم.همیشه خیلی خرید کردن رو دوست داشته ودارم.
چند روزی که برای خرید رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت میگفتیم ومیخندیدیم.
پدرم همیشه پس انداز میکرد ومیگفت دلم میخواد برا عروسی بچه هام خوب خرج کنم.
بخاطر همین درخرید کردنها که البته معقول بود خساستی نکردیم.
برای مراسم عقد هم خانواده عروس سالن گرفتن وشام دادن وما سفره عقد ولباس وبقیه مخارج رو تقبل کردیم.
تقریبا نزدیک به مراسم عقد بود که برادرم وخانمش برای آزمایش قبل از عقد رفتن که نتیجه خوب نبود وگفتن بهتره ازدواج نکنید.
متاسفانه دیر اقدام کرده بودن،بینشون علاقه واحساس شکل گرفته بود دو طرف داغون شدن،خانواده ها از اونا بدتر کلی پرس وجو کردیم وبالاخره مشاور رفتن وتنها راه رو پیش پاشون گذاشتن که رضایت شخصی بدن وتعهد بدن که هر زمان خواستن بچه داربشن تمام ازمایشای قبل ودرحین بارداری رو بدن واگر مشکلی نبود بارداری ادامه پیدا کنه.
هردوطرف فرمای مربوط رو امضا کردن وتعهدارو دادن وبرگه گرفتن برای عقد.
ولی در طی این روند استرس زیادی به هر دو طرف وارد شد.
مراسم به خوبی وخوشی برگزار شد.شش ماه بعد هم عروسی مفصل گرفتیم ورفتن سر خونه وزندگیشون.
از یکطرف برای برادرم خوشحال بودم که سر وسامان گرفته واز طرفی خودم تنها شده بودم ومشاور وهمرازم ازم دور شده بود.
در زمان دانشجویی به خواست خودم چادری شدم.
همیشه لباسا وکفشا وروسریم ست بود .من به هارمونی رنگها خیلی علاقه داشتم.سعی میکردم در پوششم هم این هارمونی رعایت بشه.
روسری هامو مدلهای مختلف میبستم وتنوع ایجاد میکردم.
همیشه دوستام بهم میگفتن تو دختر چادری شیکی هستی.
البته هر وقت مسافرت می رفتیم پدرم می گفت که دختر چرا همیشه چمدون تو باید انقدر بزرگ باشه ،ماهمه یه ساک کوچیک داریم کافیه.من میگفتم نمیشه منم همون سه چهار دست رو آوردم ولی خوب باید با کیف وکفش و...ست باشه.
تقریبا از وقتی دانشگاه رفتم سر وکله خواستگارا پیدا شد،بعضیا با معیارای من جور نبودن وبعضیام من با معیارا وملاکهای اونا .
بالاخره یه روز شاهزاده سوار بر اسب سفید منم پیدا شد...
...